به نام خدا

سه سال پیش شب یلدا

پسرم برای خودش بازی می کرد و همسرم به کارای عقب موندش می پرداخت .

ومن جلوی تی وی بساطمو پهن کردم تا از خودم پذیرایی یلدایی به عمل بیارم.

برف شروع به باریدن کرد.درشت وپرشتاب وشهر در سکوت سرما به استقبال زمستان می رفت.ساعت ۱۲شب بود و من مشغول خوردن که 

ناگهان دردزایمان آغاز شد.از تعجب به شکمم نگاه کردم و گفتم

آخه بچه چته؟نکنه عجله داری برای اومدن؟خیال به سرت زده که آجیلارو بامن مشترک بشی؟؟جان من یلدامو خراب نکن.دکترگفته دوهفته دیگه قراره بیای

ودوباره به خوردن ادامه دادم اما واقعا پسرشیطون وقت اومدنش بود.بلندشدم ودوش گرفتم ولباسامو عوض کردم و به بابازنگ زدم که بیا 

وباباباکمی اکراه وترس از لغزندگی جاده ها

ماشینشو روشن کردوبه همراه پسروهمسرم همه رفتیم زایشگاه.باباوپسرم به محض رسوندن من برگشتن خونه و همسرم موند ومن رفتم اتاق عمل

ساعت دوی نصفه شب عمل تمام شد ومن تنهای تنها بدون هیچ همراهی به اتاق ریکاوری و از اون جا به بخش منتقل شدم.

خانم های همراه اتاق های کنار میومدن بالای سرم و بانچ ونچ وآخی !همش می پرسیدن همراهت کو

منم توبیهوشی و لرز شدید حاصل از دست دادن خون وداروی بیهوشی،بهشون دلداری دادم

گفتم بهترین همراه هرکسی ایمانشه.که به اندازه ی توکلش قدرت پیدا می‌کنه.

وقتی خوابیدم مامانمو دیدم که بالای سرمه و صدام می کنه

 

چشممو که باز کردم زن داداشم و دیدم.بالبخندبهش سلام کردم و گفتم ساعت چنده؟

این فسقلیو که کنارم خوابیده بده ببینمش.

 

پ.ن

وقتی تولدپسردوممو باتولد پسر اولم مقایسه می کنم ،می فهمم مهربانی خدا خیلی زیباتر وقوی تراز مهربانی مادره .

 

اتاق منبع

مشخصات

تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

رویا موزیک غمگین عاشقانه for mhy معرفی کالا فروشگاهی سبزه زار قفس انجمن اسلامی ورزشکاران حامیان مهندس ریحانی